نان و آهن و دارو

گزارشى از زندگى كودكان پناهنده افغانى در پاكستان

 

سولماز سعيدى

 

در حال گذشتن از مکانی بودم که از هوای بد آنجا احساس می­کردم دارم خفه می­شوم. تلاش داشتم زود از آنجا عبور کنم. اما ناگهان چشمم به پسر بچه­ای افتاد که می­شد حدس زد که هشت یا نه سال داشته باشد. چند لحظه­ای نگاهش کردم. او چشم­هایش خیره به پائین بود، انگار چیزی از او گم شده است. دستش طنابی بود که در انتهای آن آهن روبایی بزرگ بسته شده بود. طناب را در دستان کوچکش گرفته بود و او را روی زمین می­کشید. لباس­های کهنه به تن داشت. در این سرما فقط با یکلا پیراهنش بود و بس. ایستادم و کنجکاو شدم که او چه می­کند؟! درون آشغال­ها پرسه می­زد و آهن روبایش را بر زمین می­کشید. بعد از چند دور ایستاد و آهن روبایش را بالا آورد به دور آهن روبایش چند تکه آهن چسبیده بود. آهن­ها را جدا کرد و در کیسه­ای خالی که در دست داشت انداخت و دوباره مشغول به گشتن شد.

من که دورتر از آن مکان بودم، از بوی بد آنجا احساس نفس تنگی می­کردم. او چطور می­توانست در این بو، مدت به این زیادی بماند؟!! برایم جالب بود بدانم که با این آهن­ها چه می­کند؟ صدایش کردم، اول توجهی به من نکرد و به کارش ادامه داد. دوباره جلوتر رفتم و او را با اشاره صدا کردم. جلو آمد و با تعجب به من نگاهی کرد و پرسید که با او چه کار دارم.

اسمش را پرسیدم... فقط با یک کلمه جوابم را داد: دلاور

پرسیدم : افغانی هستی؟

تکان کوچکی به سرش داد، به معنی بله.

از او پرسیدم: دلاور تو این آشغال­ها چکار می­کنی؟

نگاهش را که پر از خجالت بود به زمین انداخت و پایش را در بین آشغال­ها تکانی داد و آهسته آهسته شروع به بازی با آشغال­ها کرد. دوباره سئوالم را تکرار کردم. بدون این که سرش را بلند کند به من گفت: این­ها را می­فروشم.

به او گفتم: که با این مقدار آهن که به تو پولی نمی­دهند.

کیسه­ای را که در دست داشت تکان کوچکی داد و گفت: تا شب بیشتر می­شود.

نگاهم به دست راستش افتاد که زخم تازه­ای بر آن بود. پرسیدم: دستت چکار شده؟

خون روی دستش رو پاک کرد و گفت: آهن­ها را از این جدا می­کردم که دستم زخم شد. و طناب را برای نشان دادن آهن روبایش بالا آورد.

پرسیدم: خانواده ات کجا هستن؟

گفت: کسی را ندارم و اشاره­ای به دورتر که سه تا پسر بچه دیگر با همان آهن روباها در زباله ها می­گشتند کرد و گفت: ما با هم زندگی می­کنیم.

پرسیدم: خانه­ات کجاست؟

خندید و گفت: خانه نداریم. زیر پل یا کنار خیابان­ها، هر کجا که برسد شب را می­گذرانیم.

به او گفتم، برایم تعریف می­کنی که چطور زندگی می­کنی؟ چه می­خوری؟

نگاهی کرد و گفت: قبلا در دکانی شاگرد بودم، اما یکی از بچه هایی که با ما بود مریض شده بود. از صاحب دکان پول قرض خواستم، اما او به من نداد. من مجبور شدم از دخل دکان دزدی کنم (در لحن دلاور شاید شکایتی کهنه بود).

نگاهی به او کردم و گفتم: خب چرا اين كارو كردى؟

با چهره­ای پریشان و تکان سرش شروع به قسم خوردن کرد که دوستم مریض بود و باید دوا می­خورد.

پرسیدم: خوب آخر چه شد؟

چهره­اش را در هم برد و به دنبال تکانی که به سرش داد، گفت: دوستم مرد و بعدها صاحب مغازه هم خبردار شد که من بدون اجازه به دخل دست زدم. و در آخر کار مرا از کار بیرون کرد. بعد از آن نتوانستم کاری پیدا کنم و من هم مجبور به ادامه همان کاری شدم که دوستانم انجام می­دادند. تمام روز در خیابان­ها و آشغال­ها می­گردیم و آهن یا پلاستیک جمع می­کنیم و شب آنها را می­فروشیم.

پرسیدم: با آن پول چه می­کنید.

چشمانش برقی زد و گفت: همه ما پول­ها را روی هم می­گذاریم و اکثر با نصفی از پولمان مقداری نان می­شود خرید و نصف دیگرش را جمع می­کنیم.

پرسیدم: برای چه همه پولتان را نان نمی­خرید تا گشنه نمانید؟

نگاهی به من کرد و گفت: دوستی که گفتم مرده فقط یک خواهر دارد و چون او دختر است، نمی­تواند در خیابان­ها بخوابد. برای همین از نگهبان قبرستان خواسته­ایم اجازه بدهد که او شب­ها را در آنجا بماند و در عوض ما به او پول خواهیم داد.

پرسیدم: خواهر دوستت چند سال دارد؟

شانه هایش را به نشانه این که نمی­داند جمع کرد و گفت: گمان کنم هم سن و سال من باشد، چون هم قد من است.

دلم به لرزه افتاده بود که یک دختر به این کوچکی که حتما ًآن هم برای خودش آرزوهایی بزرگ دارد، چطور می­تواند شب­ها در وحش قبرستان، آن هم قبرستان­های اینجا را که از خرابه ها بدتر است، بخوابد؟ اونم تنها؟!! بدون هیچ شکایت!!

به او گفتم: دلاور، خواهر دوستت نمی­ترسه شب­ها در قبرستان می­بخوابه؟

بهم نگاهی کرد و گفت: خوب کاریش نمی­شه کرد. بهتر از اینه که با ما در خیابان­ها بین آدم­های خرابکار و جور واجور بخواد بخوابه.

جواب دلاور هنوز در ذهنم تکرار می­شود. با این که سن و سال کمی داشت، انتظار نداشتم در این شرایط خراب خودش بتونه به زندگی کسی دیگر فکر کند.

دنیایی که دلاور داشت، دنیای عجیبی بود که شاید خیلی­ها با وجود این که خودشون در آسایش زندگی می­کنند و می­توانند حتی کمکی کوچک به همنوع خود بکنند، اما متاسفانه شاید انجام این چنین کمک­ها را فراموش کرده­اند، زمین تا آسمون فرق داشت. جواب دلاور واقعا برام تکان دهنده بود.

پرسیدم: اسم خواهر دوستت چیه؟

گفت: معصومه.

با این که اونو ندیده بودم، توانستم چهره­اش رو جلوی نظرم بیارم.

در کیفم رو باز کردم که ببینم می­توانم کمک کمی به او بکنم یا نه؟

مقدار کمی پول خورده در کیفم بود که تا خواستم به او بدهم، نگاهی به من کرد و گفت: خاله من گدا نیستم. اگر گدا بودم کنار خیابان از این مقدار پولى که در می­آورم بیشتر گیرم می­آمد.

من خندیدم و گفتم: می­دونم. من هم اوضاع خوبی ندارم، اما امشب دوست دارم با پول من نان بخری.

به من نگاهی کرد و گفت:نانوایی آنجاست، اگه دوست داری از آنجا برایمان نان بخر.

یه جوری حرف می­زد که احساس می­کردم با یک آدم بزرگ روبروهستم. با آن پول فقط توانستم دو تا نان بخرم و مقدار کمی ماست. وقتی برگشتم و نان­ها را به او دادم. او با خوشحالی­ای که در صورتش پنهان می­کرد، گفت: این همه؟! و با یک تشکری کوچک به طرف دوستانش دوید و در حالی که می­دوید پلاستیک ماست رو بالا گرفته بود و با خوشحالی و غرور به دوستانش نشان می­داد. هر چهار آن­ها کیسه­هایشان را برداشتند و از آن محل دور شدند. می­توانستم حدس بزنم که آنها به قبرستان می­رفتند.

پسرک­های به این کوچکی با داشتن چنین قلب­های زیبا به جای درس و تحصیل، خیابان گردی می­کنند برای این که گشنه نمانند...

آینده آنها چه خواهند بود؟

وقتی در سن به این کمی برای بیماری دوستش دست به دزدی زد، فقط برای این که دل کوچکش نمی­توانست تحمل درد کشیدن دوستش را ببیند، فردا وقتی خانواده­ای داشته باشد، برای سیر کردن شکم بچه هایش که از دوست عزیزتر خواهند بود چه خواهد کرد؟ آیا دلاور این دل را داشت که بتواند آهن روبایی همراه با یک کیسه به فرزندانش بدهد و آنها را به خیابان­ها بسپارد؟

 

چگونه می­توانیم زندگی این گُل­های یخ را نجات بدهیم؟

من خودم زندگی بسیار سختی را در حال گذراندن هستم، اما نه به آن سختی که دخترک شب­ها در قبرستان می­گذراند و نه به آن سختی که این پسرک­ها در سرما آهن روبایی سنگین در دست در زباله دان­ها می­گردند به خاطر فقط روزی یک نان برای پنج نفر.

الان که دارم این ماجرا رو می­نویسم، احساس می­کنم خوشبختم که به جای معصومه نیستم. اما احساس دیگری به من می­گوید: سولماز ناتوان هستی که نمی­توانی دونه دونه دلاورها و معصومه­ها رو از نقطه نقطه دنیا جمع کنی. چند بار اشک ریختم، درست مانند هنگامی که برای خودم اشک می­ریزم.

دلاور با من فقط درددلی کوتاه کرد، اما به راحتی توانستم تار و پود احساسش رو بفهمم. غرور دلاور نه تنها برام عجیب بود، بلکه توانستم از او درس بگیرم.

متاسفانه اون روز من دوربینی نداشتم که بتوانم از دلاور و دوستانش عکس بگیرم، اما چند روز بعد با یکی از دوستانم که به طرف خانه می­آمدم، ناگهان چشمم به چند پسر دیگر که سن و سالشان از دلاور بیشتر بود اما همانند دلاور با همان آهن روباها در آشعال­ها می­گشتند برخوردم. و چون دوستم موبایلش دوربین داشت، از او خواهش کردم که موبایلش را برای عکس برداری در اختیارم بگذارد. از پسرها عکس گرفتم که شاید بتوانم چهره و آهن روبای دلاور را برای شما آسان­تر تصویر کنم.

از آنها هم چند سئوال کردم. داستان زندگی اکثر اینها بر روی یک خط می­گذرد و آن خط فقر و ناچاریست. هیچ کس به اینها اعتماد نمی­کند و حاضر نمی­شود در جایی به این بیگناهان کاری بدهد فقط به خاطر این که بی کس و کار هستند. آنها شاکی هستند، اما شکایتی نمی­کنند، آخر به کی شکایت کنند تا بتوانند آنها را باور کند؟!

و در آخر فقط یک جمله می­گویم: این بی اعتمادی افراد یکی از بزرگ­ترین دلایل برای کشیده شدن این معصومان به راه­های خلاف است.