روزان و شبان کارگاه، گزارشی از کودکان کار

 

شيوا نظرآهاری- سعید حبیبی

 

باد پاییزی خبر از آغار مهر می­دهد، کوچه­ها پر است از بچه­هایی که دست در دستان پدر و مادرشان راهی مدرسه می­شوند. سرویس­های مدارس پشت چراغ قرمزهای طولانی میرداماد و نیاوران و... بچه­ها را راهی مدارس می­کنند. بچه­ها شعر می­خوانند، بچه­ها شادند، بچه­ها کودکی می­کنند. ماه مهر است و بوی مدرسه در شهر پیچیده، اما پشت همان چراغ قرمزهای طویل، بنفشه­ها، مجیدها ،حسین­ها و پرستوها و... روزنامه، آدامس، بیسکویت، فال حافظ و... می­فروشند. چراغ که سبز می­شود، ماشین­ها گاز می­دهند به سوی مقصد و کسی نمی­پرسد چرا بنفشه به مدرسه نمی­رود؟ چرا در کوله حسین به جای کتاب، گُل است؟ چرا... چرا؟ اما این­ها بخش کوچکی است از کودکانی که کار می­کنند، کودکانی که مهرماه و تیرماه برایشان یکی است، کودکانی که مرد خانواده­اند، کودکانی که نان آوراند. تعداد زیادی از کودکان کار پشت درهای کارگاه­های خاکی و غبار گرفته، مغازه­های نمور، میان آهن و فلز و روغن... روز را به شب می­رسانند که ما حتا پشت چراغ قرمزهای شمال شهر و جنوب شهر دست­شان را رد نمی­کنیم و با سرعت از آن­ها دور نمی­شویم تا عذاب وجدان نگیریم... آن­ها بخشی از جامعه­ای هستند که زیر خروارها بی تفاوتی و سهل انگاری و تبعیض پنهان­اند و ما هنوز منتظریم چراغ قرمز، سبز شود!

* * *

حسین هفده ساله است؛ او در مغازه­ای دوازده متری متعلق به شوهر عمه­اش جوش کاری می­کند. این کودک افغان که در پنج سالگی از افغانستان به ایران مهاجرت کرده است، می­گوید که از حال و روز آن زمان کابل چیزی به یاد ندارد، فقط تصویری دور در ذهنش است از دستگیری چند باره پدرش توسط طالبان...

حسین از نه سالگی وارد بازار کار شده و هم زمان با کار کردن، تحصیل نیز کرده است و تا اول راهنمایی سواد دارد. با این حال، به دلیل شرایط سخت کاری، امسال دیگر نمی­تواند به مدرسه برود. او می­گوید که اگر کار نمی­کرد، دوست داشت درس بخواند.

او تاکنون کارهای مختلفی را تجربه کرده است. در نه سالگی وارد کار نجاری شده و پس از آن حدود چهار سال کفاش بوده است. حسین می­گوید که فشارکاری در کفاشی بسیار بالا بود، آن­ها مجبور بودند از صبح صبح تا دوازده شب کار کنند و روزهای پایانی سال تا صبح ناچار به کار کردن بوده­اند و در این میان تنها سه ساعت می خوابیده­اند.

این پسر بچه هفده ساله دارای چهار خواهر و برادر است، با پدری که بیکار است و از حقوق حسین و دخترش زندگی­اش را می­گذراند. خواهر حسین نوزده ساله است و در خانه کار می­کند. کار او کشیدن نقش روی مجسمه­هاست و ماهیانه صد، صد و پنجاه هزار تومان دستمزد می­گیرد. این دختر نیز از هفده سالگی وارد بازار کار شده است. وقتی از او می­پرسیم که آیا تاکنون فکر کرده است که چرا باید به جای درس خواندان کار کند؟ پاسخ می­دهد که: "اگر من کار نکنم، پس خرج خانه چه می­شود." حقوق ماهیانه حسین به نسبت کاری است که انجام می­دهد، اما معمولا چیزی حدود دویست و پنجاه هزار تومان درآمد دارد، بدون داشتن بیمه... او می­گوید که بعضی وقت­ها که برق جوش چشمانم را می­زند تا صبح خوابم نمی­برد.

اما کودکان افغان در سنین بسیار پایین­تر نیز ناچار به کار کردن می­شوند. جلال و علی دو برادر ده و هشت ساله هر کدام در کارگاهی کار می­کنند، در حالی که به گفته خودشان حقوق اندک هفتگی­شان را پدر ضبط می­کند.

جلال که در آستانه ده سالگی وارد کلاس دوم می­شود، به گفته معلمش از هوش سرشاری برخوردار است. او در یک کارگاه سماور سازی کار می­کند و کارش علامت گذاری روی بدنه سماور است برای نصب دسته­های آن و پیش از آن نیز در پرس کاری مشغول به کار بوده است. از هشت و نیم صبح تا هشت و نیم شب، برای حقوق هفتگی هشت هزار تومان.

او هشت برادر و چهار خواهر دارد که سایرین نیز همانند او کار می­کنند. در چنین خانواده­هایی مهم نیست که کودکان چند ساله باشند، زمانی که آن­ها بتوانند وارد خیابان شوند، ناچار باید کار کنند. جلال از شش سالگی کار کرده است و حقوق آن زمانش بسیار اندک بوده است.

یکی از صاحب کاران جلال، معتقد است که بچه باید از همین سن کار کند تا در آینده مرد شود. او می­گوید که خودش از ده سالگی شروع به کار کرده و هنوز همان کار( قالب سازی) را ادامه می­دهد.

جلال می­گوید که دوست دارد در آینده اوستا شود و در جواب این که آیا دلش می­خواهد درس خواندن را ادامه دهد، می­گوید که: "ببینم چه می­شود." انگار این بچه خودش می­داند که با چنین شرایط سختی، درس خواندان و ورود به دانشگاه برای او بیشتر شبیه به یک رویاست.

دوازده ساعت کار در روز، فرصتی را برای بازی در اختیار این کودکان قرار نمی­دهد. جلال تا چندی پیش پس از پایان کار روزانه­اش در سماورسازی، به تراش کاری می­رفته و تا ساعت ده شب نیز در آنجا کار می­کرده است. با این حال، از کار دومش چیزی به خانواده­اش نگفته بود تا بتواند حقوق آن را برای خود داشته باشد و با درآمدش حدود ده کفتر خریده و پس از کار، سرگرمی­اش بازی با کفترها و جلد کردن آن­ها بوده است. با این وجود، صاحبخانه یک روز با آن­ها به دلیل نگه داری کفتر در خانه درگیر شده و جلال ناچار لانه آن­ها را خراب کرده است و کفترها پریده و رفته­اند. و این تنها سرگرمی کودکی نیز از او گرفته شده است.

او می­گوید که اگر پنج میلیون پول داشته باشد، با آن لباس و کفش می­خرد و در یک مدرسه خوب ثبت نام می­کند. مدرسه­ای که حیاطش بزرگ باشد و زمین فوتبال داشته باشد. و با بقیه پولش یک موتور کوچک می­خرد.

علی برادر جلال، هشت ساله است و چند کوچه بالاتر در یک کارگاه تولیدی لباس مشغول به کار است. هوای کارگاه خفه کننده است و ذرات پارچه در هوا معلقند... یک پنکه، که در گوشه­ای از کارگاه کار گذاشته شده است، تنها وسیله تهویه این محیط است و حتا یک پنجره به بیرون باز نمی­شود. دو زن نسبتا مسن در مقابل درب ورودی نشسته­اند و با نگاه­های متعجب و پر از سئوال نگاه­مان می کنند، وقتی سلام می­دهیم، سرشان را پایین می­اندازند و هنگامی که عبور می­کنیم باز با چشمان­شان تعقیب­مان می­کنند. فضای کارگاه سه اتاق تو در تو است که زن­ها در بیرونی­ترین اتاق نشسته­اند و مردانی در سنین مختلف، داخل کار می­کنند. روی میز بزرگی که بسته­های لباس جمع شده است، علی با قد و قامت کوچکش ایستاده و روی بسته­ها برچسب می­زند. او می­گوید که از رفتار همکاران و صاحب کارش راضی است، اما صاحب کار قبلی­اش او را کتک می­زده است.

علی دو روز است که در این کارگاه مشغول به کار شده، قبلا هم در یک تولیدی لباس کار می­کرده که با اضافه کاری می­توانسته هفته­ای پانزده هزار تومان درآمد داشته باشد. از هشت صبح تا یازده شب، کمتر از هزار تومان به ازای هر ساعت کار... او می­گوید که حقوقش را بین مادر و پدرش تقسیم می­کرده و مبلغی را نیز برای خودش برمی­داشته است.

از او می­پرسیم که اگر روزی یک کیف پر از پول پیدا کند، با آن چه کار خواهد کرد؟ و او جواب می­دهد که با پولش پیتزا و نوشابه خواهد خرید و بعد از یک هفته نیز ده هزار تومان به پدر و پنجاه هزار تومان به مادرش خواهد داد. علی می­گوید که پول را سر هر هفته به آن­ها می­دهم تا شک نکنند و فکر کنند که این پول حقوقم است.

محمد لطفی، که بچه­های این حوالی با نام عمو لطفی خطابش می­کنند و عضو کمیته مددکاری جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان است، می­گوید: "این بچه­ها با سایر کودکان تفاوت­های زیادی دارند، شرایط سخت زندگی موجب می­شود که آن­ها بتوانند خیلی خوب تحلیل کنند، و مسایل را درک کنند، چون این کودکان از سنین شش هفت سالگی با مفاهیمی که متعلق به دنیای آن­ها نیست، آشنا شده­اند: "قسط"، "اجاره خانه" و... و همین باعث می­شود که آن­ها بیش از سن­شان مسایل را بفهمند. یعنی این بچه­ها به خاطر شرایط کاری، مثلا با ریاضیات کاملا آشنا هستند، "حجم" را درک می­کنند، چون در کار با این مفاهیم روبرو شده­اند."

محمد لطفی فعالیت­های کمیته مددکاری را این گونه تشریح می­کند: "ما در اینجا برنامه­ای داریم که به خانه­های این بچه ها سر می­زنیم و حول و حوش چند مورد تحقیق می­کنیم، وضعیت اقتصادی خانواده که مثلا اجاره خانه چند درصد از درآمد خانواده را به خودش اختصاص می­دهد که عمدتا بیش از پنجاه درصد است. تعیین متراژ خانه و وضعیت غذایی که عمدتا دارای شرایط اسف باری هستند، یعنی این­ها اصلا غذا نمی­خورند و بیشتر از نان استفاده می­کنند. میوه خیلی کم مورد استفاده قرار می­گیرد. هم چنین در مورد وضعیت مذهبی خانواده­ها تحقیق می­کنیم، مثلا ما دختری را داشتیم در جمعیت که موهایش ریزش شدید داشت، وقتی ما مراجعه کردیم به خانه­اش، متوجه شدیم پدر در خانواده اجازه نمی­دهد که دخترش در مقابل برادرهایش بدون حجاب باشد. یعنی این دختر در روز فقط چند ساعت، زمانی که آن­ها خواب بودند یا در خانه نبودند، می­توانست موهایش را باز کند."

این فعال حقوق کودک ادامه می­دهد: "سئوال دیگری که از زن­های این خانواده­ها مطرح می­کردیم، این که اگر شما دوباره می­خواستید ازدواج کنید، آیا بازهم با همین مرد ازدواج می­کردید؟ تقریبا نود و پنج درصد آن­ها پاسخ منفی می­دادند. یعنی ما وقتی از بیرون به این خانواده­ها نگاه می­کنیم، فکر می­کنیم که خانواده­های مهاجرین خیلی انسجام دارند، خیلی یک پارچه هستند. در حالی که در درون آن­ها این رضایت وجود ندارد. این که خانواده چقدر روی بچه­ها تاثیر دارد، مناسبات در خانواده چطور هست، پدر یادآور چه چیزی است، کتک، کمربند، محبت؟... این­ها همه مسایلی هستند که ما در موردشان تحقیق می­کنیم. بعد از خانواده، آموزش و پرورش است که بچه­ها از آن تاثیر می­گیرند. زمانی که وارد مدرسه می­شوند، مطالبی که به آن­ها آموزش داده می­شود، یا این که لمپنیزم محل روی آن­ها چطور تاثیر می­گذارد، چطور باعث سرکوب می­شود، چطور مناسبات را تشدید می­کند؟ مثلا گاهی اوقات خلاف کارهایی هستند که برای بچه­ها در محل اسطوره می­شوند. و وقتی هم به آن­ها می­گوییم که این آدم کار خلاف انجام می­دهد، می­گویند خوب اگر این کار را نکند، پس خرج خانه را چه کسی می­دهد. یعنی نگاهشون کاملا نگاه اقتصادی است و از این منظر کار خلاف را توجیه می­کنند."

لطفی می­گوید: "مذهب جزء پنهان­ترین شیوه­های سرکوب است. چون کاملا به صورت خود به خودی عمل می­کند. مثلا وقتی صدای عزاداری بلند می­شود، این بچه­ها شروع می­کنند به گریه کردن. یا محرم که می­شود، بسیاری کارشان را تعطیل می­کنند."

کودکان این اطراف، آن­هایی که کار می­کنند، کمتر فرصتی برای بازی کردن دارند. در حالی که پیمان نامه جهانی حقوق کودک، حق بازی و تفریح را به عنوان یک حق اساسی برای کودکان در نظر گرفته است.

محمد لطفی می­گوید که: " که مفاد پیمان نامه در کلاس­ها به کودکان آموزش داده می­شود. با این حال، خیلی از این مسایل در کلاس درس جواب نمی­دهد و در قالب داستان و یا تئاتر آموزش داده می­شود."

با این وجود، تفاوتی هم نمی­کند که در قانون و یا در پیمان نامه­های جهانی، چه حقوقی برای کودکان ترسیم شده است. واقعیت زندگی آنان، دوازده ساعت کار روزانه در ازای حقوقی اندک است.

واقعیت این است که آن­ها نمی­توانند از حق آموزش برخوردار باشند؛ چرا که کار کردن فرصتی را برای درس خواندن به آنان نمی­دهد. آنان نمی­توانند تفریح کنند، نمی­توانند از حق رفاه برخوردار باشند و نه از هیچ حق دیگری.

زندگی ایِن کودکان اگر خوش شانس باشند و وارد باندهای خلاف کاری نشوند، در همین کارگاه­ها یا گوشه خیابان سپری می­شود و آن­هایی که در سنین بالاتر وارد کارهای خلاف می­شوند، ناچار سر از زندان در می­آورند.

* * *

پشت چراغ قرمز منتظرم تا چراغ سبز شود... دخترکی دست­اش را دراز می­کند و فال تعارف می­کند... یعنی می­شود فال بعدی این کودکان، زندگی باشد؟ در دنیایی که هیچ چیز عادلانه تقسیم نمی­شود.

 

منبع: «کمیته گزارشگران حقوق بشر»