اقبال مسیح، اسپارتاکوس معاصر

 

سوسن بهار

 

پانزده سال از به قتل رسیدن و مرگ جان­کاه اقبال مسیح، کودک کارگر و برده­ی قرض دوازده ساله­ی پاکستانی، می­گذرد. اقبال کودکی از تبار زحمت­کشان بود که نسل در نسلش برده­ی قرض بودند. او از چهار سالگی به کار در کارگاه­های قالیبافی، مزارع و کوره­های آجرپزی پرداخت. زندگی کوتاه و پُر ثمر اقبال به دست مافیای کارخانه­داران پاکستان از او گرفته شد.

در سال 1995 وقتی که مصاحبه­های او را با تلویزیون سوئد دیدم، تنم لرزید. باورم نمی­شد. نمی­خواستم بپذیرم.  به عنوان یک شهروند این کُره­ی خاکی، عرق شرم بر پیشانی­ام نشست. با خود گفتم: "برده"، در این جهان؟ مگر می­شود؟ یعنی ما در این جهان مدرن هنوز در دوران برده­داری زندگی می­کنیم؟ آیا این یک غلو مطبوعاتی نیست؟ تلویزیون را بستم. اما، اندکی بعد، و شاید فقط یک ماه پس از این مصاحبه و بعد از بازگشتن اقبال از سفر سوئد و آمریکا به زادگاهش پاکستان، که مورد استقبال خیل بردگان کوچک و بزرگ با حلقه­های گل و ساز و دُهل قرار گرفت، و ترورش در چند روز پس از ورود به دست مافیای صاحبان کارگاه­های قالیبافی، به تحقیق در این باره پرداختم و از بد حادثه­ی مرگ اقبال عزیز به واقعیتی تلخ و شگفت­آور دست پیدا کردم؛ به پوشیده­ترین راز دنیا، «کار کودکان»، استثمار و بهره­کشی از جان­های کوچک و گُرده­های نحیف. آن هم نه فقط در صنعت قالیبافی و در کشورهای غیر پیشرفته، بلکه به وسعت تمامی جهان و در تمامی عرصه­ها، از انگلستان گرفته که  بنا به یونیسف بیش ار پانصد هزار کودک انگلیسی که دیگر از بچه­های پاکستانی و هندی یا ایرلندی مقیم آن کشور نیستند، بلکه کودکان خود خانواده­های  انگلیسی تبارند، و از هر پنج سانحه در محیط کار که منجر به مجروح شدن یا مرگ کارگران می­شود یکی متعلق به چنین کودکان تا سیزده ساله­ای است، تا دورافتاده­ترین دهات آفریقا؛ از کارخانه­های کفش «نایکی» و «ری بوک»، تا لباس زیر «تریومف»؛ از عطر سازی، گل یاسمن چینی در مصر، تا ساختن ابزار جراحی اتاق عمل­های اروپایی؛ از خشت زنی، آجرپزی، شیشه سازی، کار در معادن، سنگ شکنی، جاده سازی، دباغی، کار در کشتی و ماهیگیری، مزارع، نخ ریسی، توپ فوتبال سازی؛ فشفشه و کبریت سازی، تا کار در کارخانه­های مواد شیمیایی، کار بردگی، سرفی، و کار خیابانی.

دویست و پنجاه میلیون کودک در هند، پاکستان، بنگلادش، مصر، چین، فیلیپین، ایران، پرتقال، آمریکا، ایتالیا و انگلیس و... در مزارع پنبه، کاکائو، توتون، قهوه، چرم سازی، استثمار جنسی، تجارت کودکان، مواد مخدر، و در یک کلام در سراسر جهان در تمامی عرصه­ها به کار بردگی و مزدی اشتغال دارند و جان کوچک می­کاهند. بنا به آمار «یونیسف»، با احتساب کودکانی که در کشورهای آفریقایی با پیمودن کیلومترها راه، آب آشامیدنی خانواده­های خود را تامین می­کنند و نیز میلیون­ها کودکی که به کار خانگی می­پردازند، این رقم به چهار صد میلیون می­رسد. (رجوع کنید به گزارش The state of world children unicef repport  در سال 1997، ترجمه­ی فارسی این گزارش را در سایت «داروگ» می­توانید ببینید.)

اقبال کوچک که ستاره­ی اقبالش در زندگی بسیار زود خاموش شد، با مرگ­اش، هم­چون زندگی کوچک و پرثمرش، پرتویی از روشنایی بر روی تاریک­ترین و سیاه­ترین درد میلیون­ها کودک افکند، که از تلالوء آن  کودکان بسیاری از بردگی آزاد شدند؛ هزاران انسان در گوشه و کنار جهان به امر مبارزه علیه کار کودک روی آوردند؛ و جنبش لغو کار کودک جانی تازه یافت. اقبال با دستان کوچک­اش، پرده­ی آهنین استتار را از روی حقیقت تلخ استثمار لطیف­ترین، ضربه پذیرترین بخش طبقه­ی کار گر جهانی، یعنی کودکان کار، به کنار زد.

اقبال در یک  مصاحبه­ی مطبوعاتی در سوئد در جواب خبرنگاری که پرسیده بود: با حرف­هایی که این جا زده­ای، از برگشتن به پاکستان نمی­ترسی؟ گفت: «چرا من بترسم؟ آن­ها باید از من بترسند؛ از این که  پرده را از روی جنایت­هایشان برداشته­ام.» و ترسیدند؛ و او را کشتند، تا  صدایش خفه شود؛ اما فریاد او، پس از مرگ­اش، سراسر جهان را فرا گرفت و باعث تقویت  جنبش لغو کار کودک در سراسر جهان شد.

از اقبال که می­گویید، قلم­هایتان را فراموش نکنید؛ از او و میلیون­ها کودک کارگر کوچک در سراسر جهان بنویسید. به مناسبت پانزدهمین  سالگرد مرگ اقبال، مصاحبه­ای با احسان الله خان انجام داده­ام  که در زیر می­خوانید.

 

یاد اقبال همیشه زنده است!

 

شانزدهم آوریل 2010

* * *

 

 

- سوسن بهار: احسان عزیز، پانزده سال از مرگ اقبال می­گذرد. می­توانی احساس­ات را امروز راجع به این موضوع با من قسمت کنی؟

- احسان الله خان: به عنوان یک انسان دلم برایش خیلی تنگ می­شود. برای این که حس می­کنم او معلم من بود. خیلی سخت است که بگویم چقد دلم برایش تنگ می­شود. در وهله­ی اول وقتی فکر می­کنم  اقبال زنده نیست، خیلی رنج می­برم. اما در وهله­ی دوم وقتی فکر می­کنم که زندگی و مرگ اقبال چه دستاورد بزرگی برای پرده برداشتن از روی ماتم کار کودک در عرصه­ی بین­المللی در زمینه­ی فعال شدن نهادها  و افراد برای حق کودکی و لغو کار کودک با خود به ارمغان آورد و تغییر بزرگی را در عرصه­ی جهان در این زمینه ایجاد کرد و منجر به دایر شدن مدارس آزادسازی اقبال مسیح در پاکستان و آزادی یازده هزار کودک از کار بردگی شد، این زخم اندکی التیام می­یابد.

 

- سوسن: به مدارس آزادسازی اقبال برمی­گردیم. می­توانی اولین دیدارت با اقبال را تعریف کنی؟

- احسان: اقبال را اولین بار در اکتبر 1992 در شهر "شیخو پورا"، در لاهور، دیدم. شهر بزرگی که   چهل و هفت کیلومتر با لاهور فاصله دارد. از طرف «بی .ال.ال. اف»، «جبهه­ی رهایی بخش کودکان کار از کار بردگی»، در آن شهر جلسه­ای داشتیم و من در آن جلسه صحبت می­کردم. اقبال به همراه عده­ای دیگر از کودکان به این جلسه آمده بود. لباس­های منرس و کثیف­اش، چهره­ی در هم کشیده و پر از وحشت­اش، نظرم را جلب کرد. دلهره و وحشت او از نظر پنهان نمی­ماند، به طور مرتب به اطراف­اش نگاه می­کرد و صورت­اش را با دستان پینه بسته و کوچک­اش می­پوشاند که کسی او نبیند. بعد از تمام شدن صحبتم، او را از میان جمع بیرون کشیدم و با او حرف زدم. خیلی ترسیده بود، هیچ حرفی نزد. اما وقتی که در حال فرار کمی از من دور شد، رویش را برگرداند و گفت: اقبال مسیحم، در یک کارگاه قالیبافی کار می­کنم. برده­ی قرضم. صاحب­کارم مرا کتک می­زند. و امروز هم برای این که می­خواستم به این جلسه بیایم، کتک خورده­ام.

 

- سوسن: از «بی.ال.ال اف» گفتی. می­توانی در این باره  بیشتر توضیح  بدهی؟ توسط چه کس یا کسانی و چه وقت تشکیل شد؟

- احسان: قبل از تشکیل «بی. ال.ال.اف»، BLLF (Bonded labour, laboriton front)، «بی. ام. ام»، «بنا، مزدور،محال»، manofactor) (brick making، وجود داشت که در سال 1967 من آن را به کمک چند فرد دیگر بنیان گذاشتم. آن زمان من نوزده ساله بودم و در کالج درس ژورنایستی می­خواندم. البته من نوشتن را از سن یازده سالگی وقتی که دانش آموز کلاس پنجم دبستان بودم، شروع کردم.

 

- سوسن :چرا و چطور؟ «بی. ام. ام» به «بی .ال.ال. اف» تغییر کرد؟

- احسان: «بی. ام. ام» اولین تشکل علیه کار بردگی در سطح جهان بود. سازمان و ایده­ی دیگری در این باره وجود نداشت. داستان این موضوع که چرا من این کار را کردم، طولانی است.

 

- سوسن:  می­دانم در این باره قبلا نوشته­ام. یک روز وقتی که  تو در ماشین نشسته بودی و به کالج می­رفتی، پدر دو دختر را دیدی که با لباس­های مندرس، گریه­کنان راه می­رفت و بعد معلوم شد که صاحب کارگاه آجرپزی  به آن دو که به همراه سایرافراد خانواده­شان برده­ی قرض بوده­اند، تجاوز کرده و آن­ها را کتک زده است. این مساله باعث می­شود که تو در این باره تحقیق کنی. درست است؟

- احسان: بعله و به همین دلیل من «بنا ، مزدور، محال»، «بی. ام. ام»، را تاسیس کردم. همان طور که قبلا گفتم، «بی. ام. ام» فقط برای بردگان کارگاه­های آجرپزی بنا نهاده شد. اما «بی. ال. ال. اف» برای همه­ی عرصه­های کار، از جمله کشاورزی، قالیبافی، خشت زنی و...، با تمرکز بر روی کودکان برده شروع به کار کرد. «بی. ال. ال اف» را در سال 1988 تاسیس کردم.

می­خواهم به اقبال برگردم. من با مراجعه به کارگاه محل کار اقبال او را آزاد کردم. کار سختی بود  صاحبان کارگاه­ها خیلی قدرتمند بودند و موانع جدی بر سر راه فعالیت من قرار دادند. اما من توانستم در مدت زمان کوتاهی اقبال را از بردگی آزاد کنم. مدرسه­ای را در یک دهکده به نام "مرید ک لاهور"، که در چهل و نه کیلومتری لاهور قرار داشت، تاسیس کردم. و هدفم این بود که اقبال و بچه­های دیگر در آن درس بخوانند. اما صاحب کارگاه، معلم را تهدید کرد و مدرسه بسته شد. بعد از مدتی مادر اقبال نزد من آمد و گفت: به مدرسه گذاشتن بچه­ها و به خصوص اقبال که صاحب کارگاه از دست­اش عصبانی است و فکر می­کند با آزد شدنش می­تواند سرمشق بدی برای سایر بچه­ها شود، خیلی سخت است. من او را به شما می­سپارم، چون می­ترسم که این­ها بلایی سرش بیاورند. مسئولیت او برای تمام عمرش بر عهده­ی شما، درس، مشق، زندگی.

پس مدرسه­ای در کنار دفتر کارم باز کردم که اقبال در آن جا درس می­خواند. و پیش من زندگی هم می­کرد. البته اتاق دیگری هم  نزد یک خانواده برایش گرفته بودم که گاهی آن جا درس هم می­خواند و غذا می­خورد. چون من خیلی به مسافرت می­رفتم و اقبال نباید تنها می­ماند. وقتی که من خانه بودم، اقبال در اتاق نهارخوری می­نشست و درس­هایش را می­خواند. اما وقتی که مدرسه­اش تعطیل بود، با من به سفر می­آمد. اقبال تمرین می­کرد. من برای بچه­های برده­ی آزاد شده، تمرین­های ویژه­ای ترتیب داده بودم، برای این که ترس آن­ها را از میان بردارم؛ آزاد بودنشان را به آن­ها بقبولانم؛ و کمک­شان کنم که از حالت بردگی، ترس، خمودگی و کم رویی در بیایند. در مورد اقبال هم همین طور بود. می­خواستم احساس ترس، گناه، کم رویی و بی ارزش بودن را، که با آن بزرگ شده بود، از او بگیرم. و این آن را به او تفهیم کنم که ارزش آزاد شدن، آزاد بودن و آزاد زندگی کردن را دارد.

 

- سوسن: منظورت این است که شماها سعی می­کردید به آن بچه­ها هویت انسانی­شان را بازگردانید؟ می­توانی توضیح بدهی که این تمرین­ها چه بود؟

- احسان: بعله، دقیقا، ما هویت­شان را به آن­ها باز گرداندیم. یکی از این گونه تمرین­ها این بود که بارها و بارها، شاید صد بار، و در طول چند ماه یا حتی سال تکرار کنند که «برده» بوده­اند، اما «آزاد» شده­اند. در واقع، داستان زندگی­شان را تکرار کنند. می­دیدم که زیر لب چیزی می­گویند، اما صورت و چهره و نگاه با  لب همراهی  نمی­کند. من وحشت و ناباوری را در چهره­هایشان می­دیدم. و سعی می­کردم حقیقت وجود و خواست­شان را از آن­ها بیرون بکشم. کم رویی، ترس، شرم و حیا را. حیای سنتی را که در واقع همان احساس گناه تلقین شده است و با شرم انسانی تفاوت دارد، از آن­ها بگیرم. می­خواستم آن­ها پررو باشند.

 

- سوسن: برای اقبال چقدر طول کشید، تا تبدیل به چنان سخن­وری شد که دل جهان را با حرف­های کودکانه­اش لرزاند؟

- احسان: شش هفته و در کل سه ماه. بعد از سه ماه، او تبدیل به یک انسان قوی شد. دیگر آن اقبال سابق نبود. اقبالی که چهره­اش را با دست می­پوشاند و از همه می­ترسید. من این تمرین را در مورد زنانی هم که از همسران و یا خویشانشان کتک می­خورند و مورد آزار جنسی قرار می­گیرند، موثر می­دانم. باری، بعد از این سه ماه اقبال به مدرسه رفت و دوره­ی پنج ساله­ی دبستان را سه ساله تمام کرد.

 

- سوسن: آیا اقبال از بچه­های دیگر با هوش­تر بود؟ چه عاملی باعث بروز این همه توانایی در او شد؟

- احسان: برای من نه، او باهوش­تر از همه نبود. برای من او یک بچه­ی خجالتی بود. اما با این حال همه جا حاضر می­شد  و گوش می­داد. این که او توانست به این سرعت تبدیل به اقبال مسیح شود و به قول تو با سخنان کوبنده­اش دنیا را تکان دهد، این بود که همه جا با من بود. با من می­آمد و تمرین و توجه بیشتری می­گرفت. یک انسان یعنی حقیقت. اقبال در سطح بیرونی انسان کم رویی بود، اما در درونش یک انسان شجاع نهفته بود. از نظر من، همه­ی بچه ها می­توانند اقبال باشند و دیدیم که هستند. به خصوص کودکان کارگر و برده­ای که آزاد می­شوند و امکان تحصیل پیدا می­کنند. این بچه­ها دانش انسانی بیشتری نسبت به سایر بچه­ها در زمینه­ی کار و تجربه­ی زندگی دارند. من همه­ی بچه­ها را مثل هم می­دانم. همه این پتانسیل را دارند، اما امکانات مهم است. اقبال مسیح از سن چهار سالگی شروع به کار کرد و تا سن ده سالگی که از بردگی قرض آزاد شد، به مدت شش سال کار کرده بود، و کمی مانده به سیزده سالگی­اش جان باخت.

 

- سوسن: درباره­ی سفر اقبال به اروپا و آمریکا تعریف کن. چه شد که او به این سفر رفت؟

- احسان: اقبال در مدرسه­ی من درس می خواند. از من برای شرکت در یک کنفرانس در اطریش دعوت شد. جلسه را «جامعه­ی بین­المللی حقوق بشر» ترتیب داده بود، در سال 1993. در این جلسه، من و کایلایش ساتیراتی درباره­ی کار کودک حرف زدیم. یکی از مسئولان شرکت «ری بوک»،  که آمریکایی بود، با ما حرف زد و گفت که برای کنفرانس سالیانه­ی «ری بوک» که در زمینه­ی حقوق بشر ترتیب داده می­شود، به یک جوان بیست و یک ساله­ی کارگر نیاز دارند، تا در این کنفرانس صحبت کند. من گفتم: یازده، دوازده ساله داریم، می­خواهید بفرستم؟ فکر کرد، من شوخی می­کنم. گفت درباره­ی زندگی­اش بگو، اما مساله را جدی نگرفت. اما در سال 1994 تماس گرفتند و گفتند بفرست، چون از طریق سفارت آمریکا یک کار تحقیقی در این زمینه انجام داده بودند. و در طی این تحقیق فهمیده بودند که اقبال شجاع است و توانا. گفتند که اول می­خواهند یک کنفرانس تلفنی با من و اقبال داشته باشند.

در نوامبر سال 1994، من برای ملاقات با «سازمان سراسری کارگران سوئد» و «تی. سی. یو» دعوت شده بودم. درست صبح روزی که می­خواستم به سوئد بیایم، از آمریکا تلفنی خبر دادند که من و اقبال هم کاندید دریافت جایزه­ی حقوق بشر از طرف «ری بوک» هستیم. گفتند می­خواهیم با شما دو تا حرف بزنیم. باری، اقبال را به این کنفرانس دعوت کردند. توانستم در عرض یک روز تمامی مدارک اقبال را درست کنم و اقبال را در پاسپورتم ثبت کنم. من به مسئولین «ری بوک» گفتم که ما را  این دو نهاد کارگری دعوت کرده­اند و آن­ها هم باید در این باره تصمیم بگیرند. این دو نهاد به ما  کمک کردند و ما به آمریکا رفتیم .

اقبال در کنفرانس سالیانه­ی «ری بوک» شرکت کرد و جایزه­ی جوانان و حقوق بشر را دریافت کرد. و موفق به اخذ وام تحصیلی برای تحصیل در رشته­ی حقوق هم شد. او می­خواست وکیل مدافع حقوق کودکان شود. اقبال در طول این سفر هم­چنین در دانشگاهی در آمریکا سخن­رانی کرد. او در سخن­رانی تاریخی­اش در این روز در حالی که  قلمی را در یک دست و کاردک قالیبافی را در دست کوچک و کار کرده و  زجر دیده­اش داشت، دستان کوچک­اش را بالا برد و گفت: «قلم باید در دست کودکان باشد نه ابزار کار.» و فریاد زد: «من آزادم». و به این خاطر از «بی. ال. ال. اف» تشکر کرد و گفت: «اگر این تشکیلات نبود، من امروز آزاد نبودم. شماها آزادید و من هم آزادم.» اما کمیسیون حقوق بشر پاکستان و صاحبان کارخانه­ها و کارگاه­های قالیبافی از جمله اسما جهانگیر، مسئول کمیسیون حقوق بشر پاکستان، بعد از مرگ اقبال گفتند: اقبال کودک نبود! برده نبود! و کشته نشد!

الیزابت پالمه، همسر اولوف پالمه، نخست وزیر فقید سوئد، وقتی که اسما جهانگیر را در  یک کنفرانس حقوق بشر در فیلیپین دیده بود، به او گفته بود: انکار شما درباره­ی کودک نبودن، کارگر نبودن، و ترور نشدن اقبال به دست صاحبان و مافیای کارگاه­های قالیبافی یک دروغ است و در سطح جهان باید به آن برخورد شود. شما هر چه می­خواهید بگوئید، اما اقبال کودک بود و سمبل همه­ی کودکان. شما از بردگی و استثمار کودکان در سطح جهان حمایت می­کنید و این یک جُرم است. اما «بی. ال. ال. اف» علیه آن است.

البته بی نظیر بوتو هم حرف اسما جهانگیر در این باره را تکرار کرده و گفته بود که اقبال نوزده ساله بوده، کارگر نبوده، و در یک دعوای شخصی ناموسی  کشته شده است. 

 

- سوسن: احسان، تا آن جا که من به خاطر دارم تو از روزنامه­ی «ابزرور» برای جعل خبر درباره­ی اقبال شکایت کردی. درست است؟

- احسان: بعله، من این روزنامه را در دادگاه عالی لندن محکوم کردم. دو مقاله در آن زمان علیه من نوشته شده بود. یکی در «ابزرور» به این مضمون که من از اقبال داستان ساخته­ام و توسط آن پول در آورده­ام و یکی در کتابی به نام Thid possible people که از اسما جهانگیر حمایت کرده بود. من از «اتحادیه­ی بازرگانی سوئد» بسیار ممنونم که در طی این کار و بردن شکایت به دادگاه عالی لندن مرا یاری رساند. وکیل من پول هنگفتی از «ابزرور» به عنوان حق وکالت دریافت کرد و این روزنامه مجبور شد دو باراز من بابت درج این جعلیات معذرت خواهی کند. نویسندگان آن کتاب هم دو بار رسما از من معذرت خواهی کردند. و بنا به حکم دادگاه، آن کتاب حاوی جعلیات از سراسر انگلستان و آمریکا جمع­آوری شد.

 

- سوسن: آیا از بابت محکوم شدن «ابزرور» پولی هم به تو رسید؟

- احسان: نه! در انگلستان قانونی هست که اگر از بابت شکایتی که می­کنی، در دادگاه برنده شوی، طرف مورد شکایت بایستی همه­ی مخارج داد گاه را بپردازد. و اگر محکوم شدی، خودت باید تمام مخارج وکیل و دادگاه را بپردازی. گفته می­شود اشخاصی، نسل اندر نسل، در طول بیش از صد سال شکایتی را علیه «ابزرور» تعقیب کرده بودند، اما نتیجه­ای نگرفته بودند. من اولین آسیایی­ای هستم که توانسته است «ابزرور» را محکوم کند و تمام قدرت غرب هم نتوانست جلوی این کار را بگیرد. اما راجع به سئوال تو، نه من پولی دریافت نکردم، بلکه مخارج وکیل و دادگاه با آن پول پرداخت شد. این مساله اما باعث شد که دادگاه عالی لاهور در سال 2001 علیه من حکمی صادر کند مبنی بر مصادره­ی امول اعدام و تبعید.

 

- سوسن: امروز که پانزده سال از مرگ اقبال می­گذرد، در این باره چه می­خواهی بگویی احسان جان؟

- احسان: اقبال دیگر در میان ما نیست، اما صدای او هست. فریاد آزادی خواهانه­اش هنوز در گوش­هایمان طنین دارد و این یک جنبه­ی زیبا از مرگ دل­خراش و تراژیک یک کودک است.

 

منبع: سایت «داروگ»، www.darvag.com